قصد داشتم که این قطعه را برای سالروز مرگ جهان پهلوان (17دی) آماده کنم, اما گرفتار بودم و با چند روز تاخیر این قطعه آماده شد. بگو از عشق: بگو از قصه ی نامِ خوش و ننگ/ از آن کهنه حدیثِ تلخ و نیرنگ/ حدیثِ شیشه و سنگ بگو از سردیِ تن سوزِ دِی ماه/ از آن کوچه از آن راه/ از آن چاه/ از آن کابوس بی پایان و بی رنگ/از آن آواز جانسوزِ شباهنگ/ بگو از وسعت تنهایی آن روحِ خسته/بگو از شامِ آخر, چشمِ بسته/ بگو از آتشِ داغِ دلِ تنگ/از آن گوشِ شکسته / نَه, / از آن قلب شکسته/ از این شکی که بر دل می زند چنگ/
بگو از همهمه در گود و میدان / بگو از غم, همان آیینِ مردان/ بگو از( پُل)/ بگو از (خاک) و پاکی/ بگو از عاشقی و سینه چاکی/ بگو از جانِ خسته / از آن( کهنه حریفِ دست بسته)/ نگو از بی وفایی و دو رویی / نگو از پاکی و بی آبرویی/ که می دانم تمامش را تو گویی/ بگو از عشق,,, تا گیرد وجودم رنگ و بویی/
تو که مرد همیشه تا هنوزی / بخوان از عشق/ نگو از زاهدی و کیسه دوزی / نگو از بختِ شور و قحطِ روزی/ نگو از ظلم و وحشت / نگو از شک / که می دانم تکا تَک/ بگو از عشق,,, آن حسِ پر از رازِ چکاوک/ بگو ای مَرد, تا شاید دوباره / چراغی در دلِ ظلمت فروزی/ توکه در عمقِ تاریخ, نشانِ دردهای سینه سوزی./
بگو ای سروِ آزاده/ بگو از میل و کباده/ بگو با من, تو ای کهنه درختِ سبز و افتاده/ بگو از گودیِ شش گوشِ شیدایی/هم آوایی/ بگو از آن عطش, آن آتش دلهای دریایی / بگو از ضرب مرشد, نغمه و زنگ / برای این دلِ تنگ/ بگ از (زلزله) از پایمردی/ از آن رسم و مرام و رادمردی/ بگو از کیش و دینت / از آن تنهایی و روحِ حزینت/ بگو از لذتِ آزادگی ای سروِ آزاد/بگو از کوچه های خانی آباد/ بگو از راه و رسمِ کوچه مردی/ توییکه یک جهان را با مرامت خیره کردی/محبت را به دلها چیره کردی/ توییکه ( تختِ) سینه را به روی این پلیدیها سپر کردی/ چرا آنگونه در عزلت سفر کردی؟!/
بگو بامن, توییکه جاودانی/ تویی آنکه جهان را پهلوانی/ غمت را من نمیدانم دریغا/ ولی رنج مرا, رنج من و قومِ مرا, ای خوب, می دانی./
بگو بامن, بمان با من/ که شیرین است, دلخوش کردن و دلشاد بودن با مرامت/ اسم ونامت/ همه راه و سلوکِ ناتمامت./
بخوان از درسِ مردی/ همان رسمی که اسمش را به دوران زنده کردی/ نگو از بُخل و رشکِ کینه توزان/ نگو از رنجِ تلخِ تیره روزان/ نگو از تاجِ افتاده/نگو از سفره و نانِ حرام و مُهرو سجاده/ نگو از حرمتِ باده/ بگو از عشق,,, این کهنه حدیثِ صادق و ساده./
بگو از روزهای سرد و تاریک/بگو از دور و نزدیک/ بگو از آن سه رنگِ خوش نمایِ رَشک انگیز/بگو از آن بلندایِ المپیک./
بگو از هفدهِ مرموزِ دِیماه/ بگو از هجرتِ جانسوز و جانکاه/سحرگه یا شبانگاه/ از آن دستی که (ضربه) کرد, خوبی را به(فوت و فَنِ نامردی)/در آن غوغایِ دلسردی/ از آن هجرت, از آن راه/ برای خسته جانان, بگو یارا چه آوردی؟
بگو که تا همیشه قصه یِ دلگیرِ زنجیر است/حدیثِ عشق و شمشیر است/ زمانه کهنه و پیر است/ ولی مرد است, آنکه بر خودش میر اَست.
(دلتا) |
__._,_.___
No comments:
Post a Comment