به گروه اینترنتی جذاب و پر از تفریحات جالب استقلال آبی خوش آمدید. از آرشیو ما در پایین صفحه نیز دیدن کنید

Thursday, July 2, 2009

* EsteghlalBlue * (رضا رشتی) بچه ی انزلی



(رضا رشتی) بچه ی انزلی:

 

با اینکه به هومن قول داده بودم , از این دفعه میرم مغازه ش برای اصلاح, ولی نمیدونم چرا پاهام منو میکشید سمت مغازه ی رضا رشتی, دو باره.

هومن, همسایه و بچه محل قدیمی ماست, واسه همین یکی دوبار ازم گله کرده که چرا نمیرم مغازه ش, میگه ما همسایه ایم و هرچی باشه حق آب و گل داریم و از این حرفا......

با اینکه هومن بچه ی درستیه, مغازه ش خیلی شیک و تروتمیزه, خیلی تحویل میگیره و خیلی خوب سرویس میده.... ولی نمیدونم چرا پاهام منو میکشید سمت مغازه ی رضا رشتی, دوباره!!!

نمیدونم چرا تا موهام یه ذره بلند میشه, یاد عطر چایی مغازه رضارشتی میفتم, دلم هوای عکسهای درودیوار مغازه ی رضا رو میکنه. با اینکه دیدمشون هزار بار, ولی دلم میخواد بازم ببینمشون.

یاد اون عکسِ میرزا کوچک خان میفتم که رضا زده بالای آینه و زیرش نوشته؛( رفیقِ بی کلک میرزا)!!!!

یا اون عکس رضارشتی که دست انداخته گردنِ قایقران, توی زمینِ انزلی.... به هر کفشِ سیروس یک کیلو گِل چسبیده بود انگار. چقدر لاغر مردنی بوده رضا!!!... یاد عکس غفورجهانی میفتم که با اون سیبیلاش  اخم کرده به دوربین... با آدم دعوا داره انگار....

نمیدونم چه جوری از جلوی مغازه ی هومن ردشدم و رسیدم جلوی مغازهِ ی رضا. همه ی محل, رضا رو به اسم (رضارشتی) میشناسن, ولی جلوش نمیگن.... آخه رضا شاکی میشه بد جور.... هزار بار تابحال گفته( من رشتی نیستم, من انزلی چی ام)!!!

درِ مغازه رو باز کردم. زنگوله ی بالایِ در صدا داد. بوی اسفند و چاییِ تازه دم, عطرِ ادوکلن و بوی صابونِ خارجی پیچیده بود توی همدیگه. روی دیوار روبرو , عکسِ بزرگِ و نیم تنهِ یِ سیروس قایقران بود که با موهای فرفری و صورتِ عرق کرده, زل زده بود توی چشمام...  با چشماش داشت سلام میکرد انگار.... سلام کردم و رفتم نشستم روی صندلی... 3 نفر جلوتر از من بودند....  رضا احوالپرسی کرد و گفت: چایی میخوری؟ گفتم: آره

گفت: قربونِ دستت, یه دونه هم واسه من بریز!!

میدونستم اینومیگه, مثل همیشه.

رضا داشت موهای علی ترکه رو کوتاه میکرد. گفتم؛ علی آقا توهم چایی میخوری؟

با لهجه ی ترکی گفت: آره داداش, قربونِ دستت لیوانی بریز!!!

مشغول چایی ریختن بودم که دیدم رضا و علی شروع کردن به بحث کردن... قبل از اومدن من هم داشتند بحث میکردند انگار!

علی ترکه گفت: چه فرقی داره, انزلی هم جزو رشته دیگه!!!!

رضا که قرمز شده بود گفت؛ پسرجان رشت یه شهر دیگه س, انزلی یه شهر دیگه س......انزلی , ملوان داره, رشت هم قبلا" سپیدرود داشته الان پگاه داره...افتاد؟؟؟

علی با موذی گری گفت: تا اونجا که من میدونم, از اینور که( رودهن ) رو رد کنی تا بری از اونطرف از قزوین برگردی, همش میشه رشت!!!!

رضا که دیگه داغ کرده بود گفت؛ پس تبریز و زنجان و ارومیه هم جزو اردبیله دیگه!!!

علی یه دفعه جا خورد و گفت: یوخ بابا. خیلی فرقشونه...........

عباس میکانیک که تا الان داشت مجله ها رو ورق میزد و عکساشو میدید, با بی حوصلگی گفت؛ ای بابا, صلوات بفرستین, کله مون ترکید به خدا.....

علی که خوشش میومد سر به سر رضا بذاره, یه اشاره به عکس میرزا کرد و به رضا گفت؛ میرزا هم انزلی چی بوده رضا؟؟!!!

رضا یه نیگاه به علی کرد و گفت ؛ استغفرالله...

رضا که دیگه حوصله ی سر وکله زدن با علی رو نداشت, به من گفت؛ از فوتبال چه خبر؟

گفتم؛ هیچی, امن و امان.

رضا یه نگاه به عکسِ سیروس انداخت و دوباره شروع کرد به قیچی زدن. چند لحظه همه ساکت بودند و فقط صدای قیچی میومد و فش و فشِ سماور..... رضا منتظر بود تا من اسمِ سیروس و ملوان رو بیارم تا دوباره از سیروس بگه... از اون بازی که ملوان با دو تا شوت از راه دور سیروس, پرسپولیس رو برده بود توی انزلی... با اینکه اون بازی رو دیده بودم و گلهای قایقران رو 10-20بار تماشاکرده بودم, ولی نمیدونم چرا دوست دارم بازم رضا تعریف کنه. آخه هر بار که تعریف میکنه, برام تازگی داره انگار. آخه رضا با عشق تعریف میکنه... همچین تعریف میکنه که دوست دارم منم یه لحظه انزلی چی باشم و ببینم رضا چه حسی داره به ملوان و غفور و سیروس ...

خلاصه , خواستم کبریت رو بزنم, واسه همین گفتم؛ یادش بخیر, دیگه شوتزن مثل سیروس نیومده توی ایران....

رضا چشماش برق زد و با هیجان گفت؛ نمیدونی شوت زدن توی زمین انزلی چقدر سخته؟

از یه طرف, توپ , خیس میشه و وزنش چند برابر میشه, از طرف دیگه کفش و پای بازیکن خیس و گلی میشه و پاهاش سنگین میشه, زمین هم که خودش سنگین هست.... حالا حسابشو بکن بخواهی توی این اوضاع از 30-40متری بذاری زیر طاق !!!!

ولی واسه سیروس کاری نداشت. اون روز جلوی پرسپولیس..........

یه دفعه رضا حرفشو قطع کرد و یه نگاه کرد به من که چشمام به لبای رضا بود.... گفت؛ ولش کن, برات گفتم هزار بار....

گفتم؛ خوب بازم بگو... دارم گوش میکنم.

گفت؛ ولش کن....  در حالیکه داشت دو دستی موهای علی ترکه رو محکم و با حرص ماساژ میداد,یه نگاه  به عکسِ سیروس کرد و زیرِ گلوش یه چیزی قلمبه شد و چشماش قرمز شد, مثلِ همیشه.

 

( دلتا) 

 



__._,_.___


http://groups.yahoo.com/group/EsteghlalBlue

http://groups.yahoo.com/group/IranSoccer

http://groups.yahoo.com/group/Marshal-Modern-Group

http://www.iransoccer.ir

http://www.IRANSoccer.Ir




Your email settings: Individual Email|Traditional
Change settings via the Web (Yahoo! ID required)
Change settings via email: Switch delivery to Daily Digest | Switch to Fully Featured
Visit Your Group | Yahoo! Groups Terms of Use | Unsubscribe

__,_._,___

No comments: