سرخ و کبود: تویی سرخ و منم آبی همه آغشته و مرطوب در دریای بیتابی همه آواره ی صحرای بی آبی من از سرخی تو سرخم , به دل دلشوره ها دارم تو از کابوس و شب اندیشه ی آبی , پریشانی و بیخوابی همه دلشوره ات را در حضور این من بیتاب می یابی تو سرخی و سرت گرم است و این سرخی نه از شوق است دائم, گاه از شرم است ! خجالت از همه غوغای پوشالی, اگرچه مات میخندی و خوشحالی عرق از شرم میریزی و سرخی پیش فرزندان, با جان پر ازدرد و تبِ سرد و غم و اندوهِ ولگرد و همه حجم دو دستان پر از خالی پز عالی توییکه تا ابد بر شش گلِ پنجاه می بالی منم آبی و دلگرمم که دریا نیلی است و آسمان آبی به روز روشن و هر شامگاهِ صاف و مهتابی. نمیدانم هنوزم من که مردِ روز باید بود و کم آسود و در آن بادیه پیمود که میگویند؛ فکر نون باید بود و باشد خربزه, آبی! نمیدانم که تا کی باید از آن جامهای آسیا دم زد تنه بر پیکر هر اهل عالم زد که این جام است و خوشنام است و چه جامی و چه نامی که دارد آبروی و رنگ و روی و خصلت نابی برای پرچمِ آبی نه تو سرخی به تنهایی تو هم از تیره ی مایی تو هم از آسمانِ وهم می آیی سرت بر آستانِ قصه می سایی رخم سرخ است من هم, از حضورِ حضرتِ سیلی اگرچه راه می پویم میانِ آسمانِ آبی و نیلی من از تو هستم و تو از منی هرچند مرا دژخیم می پنداری و پندار میدارم که تو آن روحِ قابیلی تویی از من , منم از تو, منم سرخ و تویی نیلی تو هم رویت کبود است و رخم سرخ است من هم, از حضور حضرتِ سیلی. دلتا |
__._,_.___
No comments:
Post a Comment